قبل از همه باید عرض کنم، من خانم فالاچی را اولین بار از کتاب مصاحبه با تاریخ شاختم. کتاب را مطالعه کردم و از بابت سختی های که ایشان از جهت مصاحبه ها دیده بودند و دست از کار نکشیده بودند، خیلی خوشم اومد و رفتم دنبال بقیه کتاب های ایشون.
به نظر من خانم فالاچی یک فمنیسم است. این جمله را از آنجایی نوشتم که کتاب های این نویسنده و خبرنگار محترم را خوانده ام. این کتاب،
درد دل های اوست به بچه ای که تازه متوجه حضورش شده است. ایشان باردار هستند و شروع می کنن با بچه صحبت کردن. من این کتاب را دوست
داشتم مخصوصا جاهای که به جنین شناسی می پرداختند، به اینکه بچه در این هفته
چه شمایلی دارد. که من هربار فکر می کردم ایشان یه دکتر هستند. و چیز دیگری که جالب به نظر می رسید نگرانی های او برای خودش بود، به جای اینکه نگران ماندن طفل درون خود باشد. مثل: آینده شغلی و... که باعث از بین رفتن بچه هم شدند.
مطلب ها ی که داخل کتاب دوست داشتم یکی این جمله
بود که به دنیا آمدن بهترین حالتی است که برای یک انسان اتفاق می افتد و هیچ
چیز بدتر از نیستی نیست. حال اگر در زندگی مشکلا فراوانی هم داشته باشی باید
از اینکه از نیستی رهایی یافتی سرمست باشی.
و بقیه جمله های دوست داشتنی دیگر؛
زندگی یه جنگه که هر روز تکرار می شه.
وقتی حوا سیب ممنوعه رُ چید گناه به وجود نیومد،
اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهش نافرمانی میگن.
ولی نمی خوام سرت شیره بمالم بهت بگم که زنده گی
مثل یه قالی نرمه که می تونی پابرهنه روش راه بری، نه! زنده گی یه جاده ی کج کوله
ی پر از سنگ کلوخه! کلوخایی که تو رُ زمین می زنن خونی مالیت می کنن! سنگایی که
فقط با چکمه های آهنی می شه از روشون گذشت! تازه این کافی نیست چون پاهاتُ بپوشونی
هم یکی پیدا می شه که به سرت سنگ بپرونه!
از این حقیقت که: دنیا عوض می شه، ولی همه چیز
مثل سابق باقی می مونه!
حالا فهمیدی که فکر کردن، یعنی درد کشیدن دونستن
یعنی بدبختی!
اون روزایی که به خاطر گوش ندادن به حرفام دعوات
می کردم یادته؟ بعدش پشیمون می شدم! دلم می خواست ازت معذرت بخوام اما نمی تونستم!
من زیرچشمی تو رُ نگاه می کردم تو زیر چشمی من، بعدش وقتی لبخند می زدی می فهمیدم
معذرت خواهیم قبول کردی بعدش.