فریاد های خودمانی

إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ...

۷ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
دی

وای، باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

حمید مصدق


  • Traveler City Alone
۱۰
دی


زندگی می کنم...

حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!
چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم می سازد

 بگذار هر چه از دست می رود برود؛

آنچه را می خواهم که به التماس نیالوده باشد. هر چه باشد،

حتی زندگی را.

چه گوارا

  • Traveler City Alone
۱۰
دی


دستم بوی گل می داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما هیچکس فکر نکرد که شاید من یک گل کاشته باشم.

چه گوارا

  • Traveler City Alone
۱۰
دی



اگر خواهان صلح جهانی هستیم، همزیستی مسالمت آمیز نباید به کشورهای قدرتمند محدود شود.

چه گوارا


  • Traveler City Alone
۱۰
دی



گنجیشکی که از مترسک بترسد از گرسنگی می میرد.

چه گوارا
  • Traveler City Alone
۱۰
دی

Che Guevara1


شاد بودن تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت.

چه گوارا

  • Traveler City Alone
۱۰
دی

روزی که خداوند دیدار ما را مقرر فرمود، می دانستم که بهار را دیده ام

آن روز تو را با امید و آرزو یافتم

اما مطمئن نبودم مقصدم کجاست

آن روز قلبم شعله ور شد

سرنوشتم همانند چرخی گردید

آن روز تو مثل یک مه بودی

مرا به گونه ای احاطه کردی، که نتوانستم مقاومت کنم

آن روز تو را یافتم، مانند دختری که عروسکش را یافته است

آن روز همواره، همراه من است

از آن روز هرگاه به زیر باران با یاد تو قدم می زنم، تا آن هنگام که باران ببارد

من با تو هستم به یاد تو هستم

و ابر باید بداند با حرکت آهسته اش، لحظه با ارزش با هم بودن ما را بر هم نزند

باد ابراها را می برد

اما تو کجا هستی، زمانی که دلم برایت تنگ می شود

با لبخند به آسمان نگاه می کنم

آیا مرا می بینی؟

شعر چینی

  • Traveler City Alone