فریاد های خودمانی

إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ...

۸ مطلب با موضوع «مشق های عاشقانه» ثبت شده است

۱۸
بهمن

با تو نگفته بودم از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل، جانم رسیده بر لب

محمد مهدی سیار
  • Traveler City Alone
۳۰
دی

وای، باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

حمید مصدق


  • Traveler City Alone
۱۰
دی

روزی که خداوند دیدار ما را مقرر فرمود، می دانستم که بهار را دیده ام

آن روز تو را با امید و آرزو یافتم

اما مطمئن نبودم مقصدم کجاست

آن روز قلبم شعله ور شد

سرنوشتم همانند چرخی گردید

آن روز تو مثل یک مه بودی

مرا به گونه ای احاطه کردی، که نتوانستم مقاومت کنم

آن روز تو را یافتم، مانند دختری که عروسکش را یافته است

آن روز همواره، همراه من است

از آن روز هرگاه به زیر باران با یاد تو قدم می زنم، تا آن هنگام که باران ببارد

من با تو هستم به یاد تو هستم

و ابر باید بداند با حرکت آهسته اش، لحظه با ارزش با هم بودن ما را بر هم نزند

باد ابراها را می برد

اما تو کجا هستی، زمانی که دلم برایت تنگ می شود

با لبخند به آسمان نگاه می کنم

آیا مرا می بینی؟

شعر چینی

  • Traveler City Alone
۱۲
آذر

کوه

با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود.

و انسان با نخستین درد.

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...

احمد شاملو

  • Traveler City Alone
۱۲
آذر

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!

چه بی تابانه تو را طلب می کنم!

بر پشت سمندی

                       گویی

                               نو زین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه ‌یی بی‌هوده است.

 بوی پیرهنت

این جا

و اکنون.

کوه ها در فاصله

سردند.

دست در کوچه و بستر

حضور مـأنوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یأس را

رَج می زند.

 بی نجوای انگشتانت

فقط.

و جهان از هر سلامی خالیست.

احمد شاملو


  • Traveler City Alone
۱۱
آذر

یادم باشد تا زین پس، غریبه‌ای باشم که آشناست؛ نه آشنایی که غریبه است.

ریش قرمز

من غریبه ای بودم که آشنایش شدم آیا می پذیرد این آشنایی را؟

آیا روح ناآرام من زین پس می پذیرد، غریبه ای را، تا آشنا سازد با خود؟

در حالی که هیچ آشنایی تا کنون کلید دار قلبم نشده است و حتی راه ورد به راهرو را هم پیدا نکرده است.

آیا درهای قلب او به سوی من باز می شود؟

آیا درهای مخفی قلبم را به روی او باز خواهم کرد؟ آن هنگامی که درهای دلم باز شده بود احساس می کردم که همگی باز است و او را پذیرفتم ولی در این هنگام در واپسین لحظه های آشنایی متوجه درب مخفی می شوم که قفلش زنگ زده و سالیان سال است که باز نشده است ولی لبخند بر روی لبِ دلم می آید چون او تمایل دارد آن در را باز کند.

درب های با قفل های زنگ زده. چگونه آنها را بگشایم؟

به کدامین سو پناه برم تا کلید نهان را پیدا سازم؟

کلیدی که سال های، سال به عمد آن را گم ساخته ام.

که غریبه ای، آشنای دلم نشود. و اینک، ای غریبه ای آشنا، ای آشنا ترین، آشنایان.

ای رفیق و همدم روزهای سخت اینک تو قلب خود را باید بگشایی یا من تو را کلید دار دلم کنم؟

و اما بعد...

غریبه ی آشنا می شود تمام زندگی من

  • Traveler City Alone
۰۳
آذر

واژه، واژه

برگ، برگ

دفتر دل را سیاه می کنم.

می نویسم برآن با آتشی ز عشق

هک می بندد برآن واژه های خون آلود

واژه، واژه می نویسم.

اما جوابی نمی آید؟

آرام، آرام دل خاکستر گیرد و نهان سازد آتش درون خود را.

مبادا او که آتشی در دل به پا کرده، این مهم را بفهمد.

قطره، قطره آب می شود. دل

جرعه، جرعه بزرگ می شود. آتش


 آن را به تنهایی بر دوش خود حمل می کند. سوال می کند ز خود.

دخترک با خود می گوید: مگر نه آنکه باری سنگین تر از عشق نیست. مگر نه آنکه بر دوش کوه ها نهاد شد و آنها سرباز زند. مگر نه آنکه در عشق زمینی هم دو نفر این بار سنگین را باید بر دوش خود حمل کنند؟ پس ز کدامین گناه من تنهاییم.

دخترک تنها، با آتشی زیر خاکستر نهان شده.

بیگانه ای از نهان پیدایش شده می خواهد خاکستر را کنار بزند. دخترک به پاهایش می افتد که، زین چه کاریست؟ مال خودم است. گر بگیری، می میرم. مردی  با جثه ی قوی دستان دخترک را می گیرد تا آتش را ز او دور سازد و او را مال خویش سازد.

دخترک که نای مبارزه را از دست داده ز بی مهره ها و درشتی های زمانه. حال، ز مبارزه باز می ایستد.

و آتش را به مرد می سپارد.

آتش عشق دیگری را، که دیگری نتوانست قدر این مهم را بداند.

حال دخترک ذره، ذره آب می شود و تبدیل می شود به سنگ سردی در گوشه ی از قبرستان.

اینک همه به فکر فرو رفته اند که آتش واقعی بود. پس چگونه ما آن را ز او گرفتیم؟

آیا حال، فایده ای بر آن سنگ سرد دارد؟

  • Traveler City Alone
۰۳
آذر

آرام جانم؛

تو نوشتی و نوشتی، ز تنهایی

نوشتی:

                   «در تنهایی خود، هم نفسی نیست مرا».

خواندم من فرزانه و دیوانه شدم

من دیوانه یِ عاشق پیشه، آن را دزدیم و

سپردَم بر دل

که ای دل، بیا و کاری کن

ننشین و بیا، شاید، و هزاران بار شاید،

                                                      هم نفس تنهایش شوم

به تمام نام های خداوند بزرگ، به تمامِ صد نامش، او را خواندم و گفتم: ای خداوند گار، می شود، من شوم همدم تنهایی، تا دگر بار، نور خانه یِ دل جانانم، روشن کنم، بِنامم.

مونس و همراه شوم.

همدل و همراز شوم.

تا بگوید ز تنهایی، تا بگوییم ز همراهی

تا بگوید ز هزاران حرفِ دل، تا بگویم ز همرازی

تا بگویید ز درمانده گی احساس، تا بگوییم ز...

تا دگر بار ننویسد ز تنهایی، او نامه ی نویسد و در آغازش،

ای همراه همیشگی، ای مونس تنهایی، ای همراز زندگی...