فریاد های خودمانی

إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ...

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۳
آذر

   خالقا گر نیک و گر بد کرده ام                  هر چه کردم، با تن خود کردم

عفو کـن دون همتـی های مـرا                  محو کن بی حرمتی های مرا

عطار؛ منطق طیر

  • Traveler City Alone
۱۲
آذر

کوه

با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود.

و انسان با نخستین درد.

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...

احمد شاملو

  • Traveler City Alone
۱۲
آذر

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!

چه بی تابانه تو را طلب می کنم!

بر پشت سمندی

                       گویی

                               نو زین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه ‌یی بی‌هوده است.

 بوی پیرهنت

این جا

و اکنون.

کوه ها در فاصله

سردند.

دست در کوچه و بستر

حضور مـأنوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یأس را

رَج می زند.

 بی نجوای انگشتانت

فقط.

و جهان از هر سلامی خالیست.

احمد شاملو


  • Traveler City Alone
۱۱
آذر

یادم باشد تا زین پس، غریبه‌ای باشم که آشناست؛ نه آشنایی که غریبه است.

ریش قرمز

من غریبه ای بودم که آشنایش شدم آیا می پذیرد این آشنایی را؟

آیا روح ناآرام من زین پس می پذیرد، غریبه ای را، تا آشنا سازد با خود؟

در حالی که هیچ آشنایی تا کنون کلید دار قلبم نشده است و حتی راه ورد به راهرو را هم پیدا نکرده است.

آیا درهای قلب او به سوی من باز می شود؟

آیا درهای مخفی قلبم را به روی او باز خواهم کرد؟ آن هنگامی که درهای دلم باز شده بود احساس می کردم که همگی باز است و او را پذیرفتم ولی در این هنگام در واپسین لحظه های آشنایی متوجه درب مخفی می شوم که قفلش زنگ زده و سالیان سال است که باز نشده است ولی لبخند بر روی لبِ دلم می آید چون او تمایل دارد آن در را باز کند.

درب های با قفل های زنگ زده. چگونه آنها را بگشایم؟

به کدامین سو پناه برم تا کلید نهان را پیدا سازم؟

کلیدی که سال های، سال به عمد آن را گم ساخته ام.

که غریبه ای، آشنای دلم نشود. و اینک، ای غریبه ای آشنا، ای آشنا ترین، آشنایان.

ای رفیق و همدم روزهای سخت اینک تو قلب خود را باید بگشایی یا من تو را کلید دار دلم کنم؟

و اما بعد...

غریبه ی آشنا می شود تمام زندگی من

  • Traveler City Alone
۰۳
آذر

واژه، واژه

برگ، برگ

دفتر دل را سیاه می کنم.

می نویسم برآن با آتشی ز عشق

هک می بندد برآن واژه های خون آلود

واژه، واژه می نویسم.

اما جوابی نمی آید؟

آرام، آرام دل خاکستر گیرد و نهان سازد آتش درون خود را.

مبادا او که آتشی در دل به پا کرده، این مهم را بفهمد.

قطره، قطره آب می شود. دل

جرعه، جرعه بزرگ می شود. آتش


 آن را به تنهایی بر دوش خود حمل می کند. سوال می کند ز خود.

دخترک با خود می گوید: مگر نه آنکه باری سنگین تر از عشق نیست. مگر نه آنکه بر دوش کوه ها نهاد شد و آنها سرباز زند. مگر نه آنکه در عشق زمینی هم دو نفر این بار سنگین را باید بر دوش خود حمل کنند؟ پس ز کدامین گناه من تنهاییم.

دخترک تنها، با آتشی زیر خاکستر نهان شده.

بیگانه ای از نهان پیدایش شده می خواهد خاکستر را کنار بزند. دخترک به پاهایش می افتد که، زین چه کاریست؟ مال خودم است. گر بگیری، می میرم. مردی  با جثه ی قوی دستان دخترک را می گیرد تا آتش را ز او دور سازد و او را مال خویش سازد.

دخترک که نای مبارزه را از دست داده ز بی مهره ها و درشتی های زمانه. حال، ز مبارزه باز می ایستد.

و آتش را به مرد می سپارد.

آتش عشق دیگری را، که دیگری نتوانست قدر این مهم را بداند.

حال دخترک ذره، ذره آب می شود و تبدیل می شود به سنگ سردی در گوشه ی از قبرستان.

اینک همه به فکر فرو رفته اند که آتش واقعی بود. پس چگونه ما آن را ز او گرفتیم؟

آیا حال، فایده ای بر آن سنگ سرد دارد؟

  • Traveler City Alone
۰۳
آذر

آرام جانم؛

تو نوشتی و نوشتی، ز تنهایی

نوشتی:

                   «در تنهایی خود، هم نفسی نیست مرا».

خواندم من فرزانه و دیوانه شدم

من دیوانه یِ عاشق پیشه، آن را دزدیم و

سپردَم بر دل

که ای دل، بیا و کاری کن

ننشین و بیا، شاید، و هزاران بار شاید،

                                                      هم نفس تنهایش شوم

به تمام نام های خداوند بزرگ، به تمامِ صد نامش، او را خواندم و گفتم: ای خداوند گار، می شود، من شوم همدم تنهایی، تا دگر بار، نور خانه یِ دل جانانم، روشن کنم، بِنامم.

مونس و همراه شوم.

همدل و همراز شوم.

تا بگوید ز تنهایی، تا بگوییم ز همراهی

تا بگوید ز هزاران حرفِ دل، تا بگویم ز همرازی

تا بگویید ز درمانده گی احساس، تا بگوییم ز...

تا دگر بار ننویسد ز تنهایی، او نامه ی نویسد و در آغازش،

ای همراه همیشگی، ای مونس تنهایی، ای همراز زندگی...

۰۲
آذر

به خنده رویی دشمن مخور فریب                       که برق خنده ی  وی ،سوخت آشیان ماست

ای دشمن ز کدامین نیرنگ و فریب می خواهی مرا برانی ز درگاهش.

ای بی همه چیز، ز کدامین دسیسه و فریب می خواهی مرا برانی ز درگاهش.

زهی، خیال خام در سر پرورانده ای؛ خیال خام.

من فرزند دلبند او، و او هم مادر من است.

ای سبک مغز، این بار تو به من بگو، کدامین مادر، کدامین مادر، در حزیزترین لحظات خود دلبندش را رها می سازد و با آغوش آتش همگامش می سازد؟

مادر من آنیست، که قلبش را درآوردم و صدایش در نیامد، و آنیست که ناله می زد: آه، و هزاران آه، که خاری بر پای فرزندم رفت.

گر من ساعتی فریب تو را بخورم چه بسا تا پاسی از شب التماسش کنم؛ ای مادر، ای عزیزترنِ، عزیزان، می خواهم زمن ناراحت نباشی، و اوست که اشک از گوشه چشمم پاک می سازد و گوید: بیا فرزند دلبندم بیا آمدی چه زیبا و چه پاک که شاید این آخرین  بار باشد ز نافرمانی و سرکشی.

چه بسا ای قسم خورده ترین دشمن تکرار شود اشتباه و دگر بار با شرمندگی فراتر از قبل، نزدش رفته و زانو زده، ای مادر...

همین کلام مرا بس که هم آغوشش شوم و سر بر زانوهایش نهم و بسویش شتابان روم.

ای قسم خورده ترین دشمن، ز کدامین نیرنگ مرا دور می کنی ز او. و ای بیچاره ترین، بیچارگان، چندین سال مرا دور کنی، دوباره باز خواهم گشت به سویش. من ز بطن اویم ای سفیه و دگر و دگر بار باز خواهم گشت و بنام مادر، او را خواهم خواند.

هر چه در چنته داری رو کن ای دشمن. ولی موفق نخواهی شد برای ابدیتی، موفق نخواهی شود.

موفق می شوی برای سالی، ماهی، روزی، ساعتی، ثانیه ی و یا لحظه ای اما و صد امای دیگر که برای ابدیتی موفق نخواهی شد. ای قسم خورده ترین دشمن و در آنجا تو را سپاس گویم که اگر تو نبودی من قیمت آن عزیزترین را نمی دانستم و دگر بار جوری آن را نگاه نمی داشتم که تو به واقع پندار کنی اوست قیمتی ترین، با ارزشِ عالم لاهوت و ناسوت است. و حال تو ای دشمن ضرر کرده ای که او را ز دست داده ای. بر من بخند که خنده های تو راهی بسوی اوست. و ای دشمن قهقه سر ده بر من خاکیِ ز افلاک دور مانده، هر چه بلندتر بخندی شتاب من به سویش بیشتر شود.

تقدیم به یزدان یکتا

مسافر

  • Traveler City Alone