فریاد های خودمانی

إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ...

لحظه های با تو بودن

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ

روزی که خداوند دیدار ما را مقرر فرمود، می دانستم که بهار را دیده ام

آن روز تو را با امید و آرزو یافتم

اما مطمئن نبودم مقصدم کجاست

آن روز قلبم شعله ور شد

سرنوشتم همانند چرخی گردید

آن روز تو مثل یک مه بودی

مرا به گونه ای احاطه کردی، که نتوانستم مقاومت کنم

آن روز تو را یافتم، مانند دختری که عروسکش را یافته است

آن روز همواره، همراه من است

از آن روز هرگاه به زیر باران با یاد تو قدم می زنم، تا آن هنگام که باران ببارد

من با تو هستم به یاد تو هستم

و ابر باید بداند با حرکت آهسته اش، لحظه با ارزش با هم بودن ما را بر هم نزند

باد ابراها را می برد

اما تو کجا هستی، زمانی که دلم برایت تنگ می شود

با لبخند به آسمان نگاه می کنم

آیا مرا می بینی؟

شعر چینی

  • Traveler City Alone

نظرات  (۱)

  • ریش قرمز (میلاد)
  • [گل]
    پاسخ:
    مرسی همین که قابل دونستید و وقت گذاشتید برای من کافی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی