وای،
باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران
شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را
خواهد شست؟
حمید مصدق
وای،
باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران
شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را
خواهد شست؟
حمید مصدق
روزی که خداوند دیدار ما را مقرر فرمود، می دانستم که بهار را دیده ام
آن روز تو را با امید و آرزو یافتم
اما مطمئن نبودم مقصدم کجاست
آن روز قلبم شعله ور شد
سرنوشتم همانند چرخی گردید
آن روز تو مثل یک مه بودی
مرا به گونه ای احاطه کردی، که نتوانستم مقاومت کنم
آن روز تو را یافتم، مانند دختری که عروسکش را یافته است
آن روز همواره، همراه من است
از آن روز هرگاه به زیر باران با یاد تو قدم می زنم، تا آن هنگام که باران ببارد
من با تو هستم به یاد تو هستم
و ابر باید بداند با حرکت آهسته اش، لحظه با ارزش با هم بودن ما را بر هم نزند
باد ابراها را می برد
اما تو کجا هستی، زمانی که دلم برایت تنگ می شود
با لبخند به آسمان نگاه می کنم
آیا مرا می بینی؟
شعر چینی